فقیری در خانه بخیلی آمد و گفت : شنیده ام که تو قدری از اموالت را نذر نیازمندان نموده ای و من در نهایت فقرم ، به من چیزی بده ... بخیل گفت : من نذر کوران کرده ام ... فقیر گفت : من هم کور واقعی هستم ، اگر بینا بودم از در خانه خداوند به در خانه چون تویی پناه نمی آوردم ...